مدیریت امور پردیس های استان کردستان

سخن روز

درس آخر ، به مناسبت روز معلم و هفته ی گرامیداشت فداکاری های او .

 

درس آخر                                                                

 

        نزدیک عید است- روزهای آخر سال 76- دبستان روستای اَلَک شور و شوقی خاص و معلمان و دانش-آموزان شادی زایدالوصفی دارند. نوروز حال و هوای خاص خود را دارد، اگر چه، بچه های محروم روستا نمی توانند مانند برخی دیگر از بچه ها، ایّام عید را در دُبی، آنتالیا، مالزی و ... سپری یا دست کم به شهرها و استان های مختلف کشور سفر کنند، با این حال،دید و بازدید اقوام در روستاهای دَور و بَر یا رفتن به شهرهای اطراف چون کامیاران، کرمانشاه ، سنندج و ... آرزوهایشان را جامه ی عمل می پوشاند و توقع های اندکشان را پاسخ می دهد.در این میان ادهم مظفری- آموزگار جوان دبستان اَلَک- حال دیگری دارد. شاید از اینکه مدرسه برای مدّت کوتاهی تعطیل می شود ناراحت است و او که عاشق درس گفتن و درس دادن است، بیم آن دارد که با تعطیل شدن مدرسه،کلاس درس او برای همیشه تعطیل شود.غافل از این که،درس هایی که او داده و درسی که عنقریب خواهد داد،هرگز از یاد و خاطر شاگردانش،دوستانش، همکارانش و نیز سایر مردمان نخواهد رفت.

       او در رشته ی روانشناسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شده و سال تحصیلی آینده را در آنجا خواهد بود تا بتواند با ارتقاء سطح علمی خود، رتبه های بالاتری را در جامعه ی آموزش و پرورش کسب کند. در تعلیم شاگردانش بیشتر اثر بگذارد، شاید نیم نگاهی هم به اندک افزایش حقوقش دارد تا بتواند بیشتر از گذشته، به خانواده اش کمک مالی نماید. آخه او همیشه انتظار روزی را می کشید که بتواند زحمت های پدر و مادر پیرش را جبران کند، او چهار برادر و پنج خواهر دارد و در بین تمام برادرها فقط ادهم است که همسر اختیار نکرده، پدر پیرش که آرزو دارد آخرین پسرش را هم داماد کند. روز یکشنبه 24 اسفند برای ادهم پیغام می فرستد که فوری به روستا بیا، من و مادرت دختری را برایت نشان کرده ایم. ادهم، همان شب به پُشته، روستای محل سکونتش برمی گردد و با آرامشی سرشار از حُجب و حیا، خطاب به پدرش می گوید: چشم پدر جان، اطاعت امرتان بر من واجب است، اما همانگونه که می دانی من پاییز 77 باید در دانشگاه اصفهان ثبت نام کنم و درسم حداقل چهار سال طول می کشد. نمی خواهم همسری اختیار کنم که چهار سال سربار شما باشد. اگر اجازه دهید، پس از پایان دانشگاه، ازدواج خواهم کرد. او آرزو داشت پدر پیرش را رهسپار خانه ی خدا کند و اندک پس اندازی را که حاصل چهار سال تدریس عاشقانه اش بود، در این راه صرف کند. شاید به این دلیل بود که تشکیل زندگی مستقل برایش جزو اولویت بعدی بود و یا ... .

       به هر حال، در نهایت ادب و با ادای جملاتی وزین و به جا،  پدرش را متقاعد می کند که صحبت از ازدواج را به زمان مناسب دیگری موکول نماید .

       صبح روز بعد به روستای محل کارش - اَلَک که حدود 25 کیلومتر از محل سکونتش فاصله دارد- برمی-گردد. چون شاگردانش بی صبرانه منتظرش هستند، تا ازاو بهترین درس ها را در این دو سه روز آخر سال بگیرند. درسی که شاید در هیچ مکتب خانه و مدرسه ای آموزش داده نمی شود؛ درسی که نیاز به خواندن و حفظ کردن ندارد و درسی که تا واپسین روزهای عمرشان از یاد و خاطرشان پاک نخواهد شد.

مطابق طبیعت منطقه، هوا همچنان سرد است. برف و باران شروع به بارش نموده تا نعمت های الهی را نثار باغ ها و مزارع کند و بهاری سرسبز و خرم و تابستانی معتدل و سرشار از محصولات زراعی، باغی و دامی را بشارت دهد. همه خوشحالند. چند روزی بیشتر به نوروز نمانده و نزول باران و برف کام رودخانه ی « کام» را شیرین کرده است به گونه ای که صدای هلهله  و بانگ شادیش تا دوردستها گوش را می نوازد.

       روز 27 اسفند چند تن از دختران دبستان سراسیمه به مدرسه می روند و فریاد می زنند که شهین، شهین هنگام بازی در رودخانه ی کام افتاده است. ادهم و همکارش جمال محمدی و یکی از اهالی روستا به نام مجید، به سرعت خود را به کنار رودخانه می رسانند.تا مجید آماده می شود که لباس هایش را از تن خارج نمود ه و به آب بزند، ادهم خود را به امواج خروشان می زند تا غنچه ی نوشکفته ی نه ساله اش را از پرپر شدن نجات دهد. در آن لحظه به هیچ چیزی جز نجات شاگردش نمی اندیشد حتی به اینکه او - ادهم- شنا بلد نیست. جمال، دست ادهم را می گیرد تا بلکه بتواند از غوطه ور شدنش در آب جلوگیری کند، اما فشار آب به قدری است که هر دو را با خود می برد و دستانشان را از هم جدا می کند. حدود 10 متر پایین تر مردم به کمک جمال آمده و او را از آب می گیرند. آب قریب 60-70 متر شهین را با خود می برد. ادهم به سرعت و به مدد جریان آب خود را به او رسانده و در یک آن او را گرفته ، روی تنه ی درختی در کنار رود خروشان پرت کرده و از مرگ حتمی می رهاند. خودش هم چند متر پایین تر به تنه ی باریک درختی بند می شود. جایی که ادهم گیر افتاده دور از دسترس مردم است. در آن شرایط نامساعد، در بین امواج سرد و خروشان آب، فریاد می زند: شهین چطور است؟ و وقتی می فهمد که نجات یافته ، لبخندی از رضایت بر لب های شیرینش نقش می بندد، سردی آب بدنش را کرخت کرده، هر چه مردم تلاش می کنند، تا تکه چوب یا طنابی را به دستش برسانند، موفق نمی-شوند.بدون هیچ فریاد و درخواست کمکی،آرام یکی دو بار دستش را برای دوستانش به معنای خداحافظی تکان می دهد و امواج خروشان،جسم عزیزش را به زیرآب می برد و از انظار ناپدید می کند.شاگردان مدرسه،دوستان و اهالی روستا در زیر برف و باران و در کنار رود کامران «کام» که یکی از عزیزترین،ارزشمندترین و گران بهاترین گوهر زمان را در کام خود فرو برده و از این بابت بسیار خرسند است، ناباورانه و با چشمانی پربارتر از آسمان نظاره گر محلی هستند که معلم، دوست دلسوز و جان نثارشان به زیر آب رفت. هوا تاریک می شود. اما مردم همانجا هستند. انگار چشم انتظارند بلکه دست ادهم دوباره از آب برآمده و صدایشان کند.زن و مرد،کوچک و بزرگ،تمامی اهالی روستا گرد آمده اند،دیری نمی گذرد که مردم روستاهای اطراف،حتی از شهرکامیاران عده ی زیادی سراسیمه می رسند.پدر و مادر، خواهران و برادران ادهم نیز آمده اند. بارش برف و باران همچنان ادامه دارد. هوا سرد است، اما مردم بی صبرانه و خستگی ناپذیر به جستجوی خود ادامه می دهند. در حاشیه ی رودخانه حرکت می کنند تا بلکه اثری از معلم خود بیابند. دو شبانه روز بی وقفه و بدون وجود نشانی از خستگی در چهره شان، همچنان جستجو می کنند.در نگاهشان غم عجیبی به چشم می خورد.پدر و مادر رنج کشیده اش،ناباورانه صورت پر تلاطم و بی رحم آب را می نگرند؛ جگر گوشه شان جایی دردل این آب گل آلود، مُصَّفا و با رضایت کامل آرمیده است.چگونه ممکن است راضی نباشد؟! چگونه ممکن است آرام نباشد؟! رسالت معلمی مگر جز این است که بسوزی،ذوب شوی وغرق گردی تا دیگران بمانند،ساخته شوند و قد برافرازند؟ جز این است که گلبرگ های وجودت را پرپر کنی تا فرصت شکفتن و بالندگی به غنچه های نورس بدهی؟ اصلاً مگر باغبان شکوفه ها رسالتش جز این است که نهالش را آب دهد، نازکند و مراقبت نماید تا به ثمر نشیند و مردمان خسته ی روزگار در سایه سارش دمی بیاسایند؟ بدون تردید روح بزرگ ادهم که نظاره گررفتارمردم است، بر کرده ی خود می بالد و اگر صدها بار دیگر زنده شود و در این شرایط قرار گیرد،باز همین ایثار را خواهد کرد و بازهمین نوای عشق را خواهد نواخت. او که تصمیمی آنی و بدون تدبیر اتخاذ نکرده که اکنون از کرده ی خود نادم باشد. آفرین به غیرتش،مرحبا به شهامتش و بارک ا... به سخاوت و کرمش.چرا که به قول عربها« الجود بالنفس اقصی غایه الجود»،« بذل روح بالاترین جود و کرم است».

       عصر روز 29 اسفند، با گذشت بیش از 48 ساعت، اثری از جسد ادهم یافت نشد. برادرانش بخاطر کاهش رنج مردم که همچنان در مسیر رودخانه در حال جستجو بودند، خطاب به آنها گفتند: ای مردم بزرگوار بیش از این ما را شرمنده ی خود نکنید شاید جسد ادهم تا چند روز دیگر پیدا نشود. لذا، فردا در مسجد حمزه(ع) مراسم تعزیه خوانی برگزار می گردد. مردم به اتفاق گفتند: ما با تمام وجود آمده ایم و هیچگونه احساس خستگی نداریم،تا زمانی که جسد معلِّم دلسوزمان را نیابیم، دمی آسوده نخواهیم نشست  و به برادرانش تأکید کردند که: ما نیزچون شما داغداریم، بنابراین قادربه انجام خواسته تان نیستیم. نزدیک غروب،باران و برف بند آمده و خورشید از زیر ابرها نمایان شده بود.تعداد زیادی از مردم روستا در قسمتهای مختلف رودخانه قلاب می انداختند. بالاخره قلّاب یکی از آن ها به جسمی در داخل گودال بزرگی که توسط لودرها کنده شده بود،گیرکرد.چند نفرداخل گودال رفتند ودرنهایت متوجه شدند که قلّاب به جسم بی جان ادهم گیر کرده است.او را از آب بیرون کشیدند.انگار به آرامی خواب رفته بود،با مشاهده ی چهره ی معصومش دیدگان اهالی روستا،دوستان و مردمانی که از اطراف آمده بودند،غرق اشک شد و یکصدا نوای گریه سردادند،به دنبالش راهی شدند. پس از غسل- البته او که حکم شهید را داشت و آب رود کام دو شبانه روز جسمش را شستشو داده بودنیازی به غسل نداشت- و کفن،روزبعد درزادگاهش- روستای پُشته- به خاک سپرده شد.

       در بزرگداشتش مراسمی در روستای اَلَک، پُشته و شهر کامیاران و با حضور اقشار مختلف مردم برگزارشد. مراسمی که حافظه ی مردم آن دیار، مشابهش را به ندرت بخاطردارند. شعراء و صاحبان قلمی در نعتش شعرها سروده و سطرها نگاشتند. اما هیچ قلمی قادر نبود تا عظمت و شکوه کردارش را آنگونه که شایسته ی اوست، بنگارد.ادهم رفت،پدرومادرپیر،دوستان وشاگردانش را تنها گذاشت؛اما خاطره ی ایثارگری،جانفشانی ودرس زندگیش، سالیان سال دراذهان باقی و مِهرش در دلها جاری خواهد بود. آری او که در دوره ی بیست و سه ساله ی زندگیش، رفتار و گفتارش همواره به اطرافیان درس صداقت، پاکی و راستی داده بود؛ در واپسین روزهای عمر کوتاه ولی پربار خود به شاگردان، دوستان و همراهان خویش درس ایثار و از جان گذشتگی داد. درس آخر او در آخرین روزهای سال 1376 این بود: چگونه بی پروا در دل امواج خروشان رفته، به نوشکوفه ی خود حیات دوباره بخشیده و با بذل جان خویش، جاودانه شویم، بر سنگ مزارش این مضمون در قالب ابیات زیر، حکاکی شده است:

چه زیبا رفتی از دنیای فانی         مبارک بادت عمر جاودانی

به ایثار وجود و جان شیرین         به آئین جوانمردان پیشین

ز گرداب بلا و سیل بد خو           رهانیدی تو شاگردت چه نیکو

ز دیده رفتی و جای تو در دل        بهشت جاودانت باد منزل

همیشه یاد تو ورد زبان است         که آخردرس تو«ایثارجان» است 1

به قول آقای محمد باقر پیری نویسنده ی کتاب تولدی دیگر: نام ادهم همچون شاهو- کوهی سرفراز و بسیار زیبا در اورامانات - سربلند و استوار خواهد ماند.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

نویسنده: همایون شهابی (دانشگاه فرهنگیان استان کردستان)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- سروده ی آقای هوشنگ احمدپناه دبیر بازنشسته ی ادبیات شهرستان سنندج. برگرفته از کتاب «تولدی دیگر» نوشته ی آقای محمدباقر پیری